دیروز صبح مثه تموم روزای دیگه از خواب پا شدم و منتظر بودم؛منتظر بابا که رفته بود شمال.البته خودمونیما؛بیشتر منتظر سوغاتیم بودم(۱۰ تا لواشک).خلاصه ساعت ۳ انتظار به پایان رسید و بابا اومد.....منم مثه لواشک نخورده ها ۵ تا رو سر ۳ سوت تموم کردم ساعت ۵ باباو مامان واسه یه کاری رفتن کرج و من موندم و بابابزرگ یه ۱ساعتی که گذشت عمو و زنعمووشیوا واسه تبریک روز پدر خونمون اومدن. قرار بود شب هم برن عروسی و چون عمو نمی خواست بره اسرار کردن که من به جاش برم بالاخره من زنگ زدم به مامان و ازش اجازه گرفتم و اونم با کمال میل قبول کرد. تا اینجا همه چیز خوب پیش میرفت ومن و شیوام وسط مجلس خود نمایی میکردیم تا اینکه شام اوردن و منم که یه روز کامل بود هیچی نخورده بودم زود دویدم و رفتم نشستم وبرای اولین بار غذام و تا اخر خوردم(کم مونده بود ته شم لیس بزنم ولی معذوریت اخلاقی مانع شد) چشمتون روز بد نبینه؛تا غذای ما تموم شد بدنم شروع کرد به خارش و چشام شد یه کاسه ی خون(شیوا گفت:شادی حالا هر کی ندونه فک می کنه واسه اینکه شهرام ازدواج کرده داری گریه می کنی ا) تازه یادم افتاد وقتی بچه بودم به گوجه حساسیت داشتمو انگار از شانس گ.... ما دوباره شروع شده با هر بدبختی بود خودمونو رسو ندیم خونه(حالا بماند که تو راه ؛دسشویی مم گرفته بودو به چه زوری خودمو تا خونه رسوندم) وقتی رسیدیم خونه مامانم داشت از ترس سکته میکرد و اشکش دراومد.... همون نصفه شبی رسوندنم بیمارستان میلاد و ۲ تا امپولم نوشه جان کردم و یه چیزیم به اون خانومی که تزریقاتی بود بدهکار شدمو فقط کم مونده بود لنگه کفشش رو دراره و من رو بزنه..... نتیجه این شد که:۱ـ با زدن اون امپولا جوشای صورتمم رفت ۲ـ دیگه حق ندارم تنهایی جایی برم ۳ـ دیگه مجبورم لواشکم نخورم
من وجود دارم من در این دنیای بی کران وجود دارم همچو یک پرستوی مهاجر با حسی غریب اما وجودم فقط برای توست......... شاید تو اکنون نباشی و هرگز هم نبوده باشی!!! ولی من در تمام لحظه لحظه های عمرم به یاد تو بودم و هستم با همین قلب شکسته قلبی که فقط برای تو می تپد و به جز تو و بی تو