خسته شدم بس که........

عجب روزگاریست بی همدردو درمون بودن

خسته و کسل شدم از این زندگی تکراری.....هر روز ساعت ۱۱ از خواب پا شی٬دور خودت بگردی بدون اینکه بدونی باید چی کار کنی......نه حوصله ی درس خوندن داری٫نه حوصله ی کار کردن ....بدتر از اون انقد بی حوصله ای که نمی تونی یه لغمه نون درست حسابی بخوری

چه قد خسته م٬دلم واسه ی یه مسافرت تنگ شده.......به جان خودم اگه ابو هوای شمال بهم بخوره خوب خوب می شم

ولی کسی نیست ما رو ببره٫خودمونم اجازه تنها رفتن نداریم

ای دل غافل........

نظرات 4 + ارسال نظر
سریتا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.barsisa.persianblog.com

انگار خیلی خسته ای اون حسابیه نه حصابی مجید دلبندم

ممنون
درستش کردم٫خوبه؟؟؟

سفرکرده شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:34 ق.ظ http://safarkarde.blogsky.com

گر چه صحبت دل و جان و یار و دلبر زیاد میکنیم اما به خود که میرسیم تنهایی را میبینیم ......
تنهایی من زیباست ......تنها ی تنها .....
و خدایی که در این نزدیکیست .....
دلت دریا ....

متین شنبه 28 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:42 ب.ظ

دوست من سلا‌م

روزها می تونن زیبا باشن ، اگر ما شب رو به انتظار صبحی باشیم که تو اون به دنبال یه زیبایی باشیم .

امیدوارم همیشه روزهات مثل اسمت پر از شادی باشه !

دوست شما ، متین

ممنون
امیدوارم منم مثه شما زود به شادی برسم

حامد یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ

من می خوام برم شمال تو هم بیا شادی جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد