چی بگم که...

چه قدر سخته که آدم ببینه راجع بهش چطوری فکر می کنن و ادمو با کسایی مقایسه می کنن که از همه بدترن،اونم افراد نزدیکت

نمی دونم،شاید هر کسی جای من بود خیلی ناراحت می شد و تا عمر داشت باهاشون حرف نمی زد(به قول پردیس من خیلی بی غیرت شدم و بی خیال)

خیلی چیزا دیگه واسم مهم نیست،دیگه واسم مهم نیست که دیگران پشت سرم  چی می گن،حتی واسم مهم نیست که مامان و بابا بفهمن که من عاشق شدم اونم عاشق کسی که مامان یه جورایی ازش بدش میاد.

وقتی خانواده م بهم حرفایی می زنن که من لایق اون حرفا نیستم،دیگه از مردم چه توقعی میشه داشت؟!!!

من،شادی ،کسی که تو دوستام ،کسی که بین آدمای اطرافش بیشتر به زندگی امید داشت،کسی که سنگ صبور پسر خاله و دختر عمو و.... بود، همین جا می گم که کم اوردم،دیگه نمی دونم چی کار باید بکنم....حالا خودم احتیاج به یه همدم دارم.... نه که ندارم ،دارم،یه دوست خوب دارم که حرفامو بهش می زنم و اونم بهم خیلی کمکا می کنه،من بیشتر مسائل زندگیمو که هیچکس ازش خبر نداره رو به اون گفتم ولی....ولی همه ش رو نگفتم.....ومن توو اون بقیه ش گیر کردم...


 

وای ....وای...

 

تا کی باید حرف بشنوم....تا کی باید هر کی هر چی می گه چیزی نگم به خیال اینکه خودش از رووو میره و تمومش میکنه....اما خیاله....من هر چی هیچی نگم اونام کوتاه نمیان، حتی مامان و بابا

اگه به مامان و بابا چیزی بگم، مردم میگن شادی یه بچه ی ناخلفه که تو روی مامان و باباش واستاده و خفه خون نگرفته.... که هر چی گفتن ،نگفته چشم..... منو میکنن آینه ی عبرت بچه هاشون که یه موقع اونام مثه من نشنااااا

.

.

.


 

آخه چی بگم...از کی بگم.... همین دختر عمه م(که دختر دائیمم میشه)، همینی که همه وقتی ما رو می بینن میگن دو قلوئیم...همینی که من اونو نزدیک تر از خواهر می دوونستم..... از پشت بهم خنجر زد... واسم حرف در اورد... . گفت که عاشق داداشش شدم، داداشی که یه سالو نیم ازم کوچیکتره...اونم به چه جرمی؟!! ... یه چیزه مسخره که از گفتنشم خجالت می کشم!!!!!

 

 

....


 

نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... بهم می گن : شادی..فلانی که اومد خونمون جلوش  سر سنگین باش..تو دیگه بزرگ شدی...زشته....دیگه 19 سالته.... تو که دختر بزرگه این خانواده ای باید یه جوری رفتار کنی که بقیه م از تو تقلید کنن  ،هی بر نگردی بگو بخند کنی ................ میگم : چــــــــــــــــشـــــــــــــم

 میان خونمون،من میرم تو نقش یه دختر سر سنگین و سر به زیر که سعی می کنه با کسی بگو بخند نکنه و سعی می کنه که خفه شه.....          آخرش چی می شه؟؟؟؟ همونا، همون مهمونا بر می گردن و به بابا مامان می گن : وا، چرا شادی اینطوری می کنه؟؟ خب اگه دوس نداره ما دیگه نمیایم خونتون، چه سرد با ما برخورد می کنه؟..داره خودشو واسه ما می گیره؟؟؟!!!! این که تا دیرووووز اینطوری نبود!!! .........         قسمت خنده دارو مسخره ی ماجرا می دونید چیه؟ اینه که بعد از رفتم مهمونا همه هوار می شن روی سرت، که چی؟...چرا اینطوری رفتار کردی،چرا بر خوردت این مدلی بود...چرا یه بارم نخندیدی...این چه طرز برخورد با مهموون بود....تو که آبروی ما رو جلوشون بردی....چرا چرا چرا .....   من باید اینجا چی کار کنم؟ هان؟؟؟؟؟

 


 

سعی می کنم که دیگه هیچ حرفی رو تو ذهنم جا نکنم، سعی می کنم فراموش کنم که دیگران چی می گن..سعی می کنم که از خاطرم بره همه چی..... و شروع به تمرین می کنم....

آخرش می دونید چی می شه؟   دیگه حتی چیزای کوچیکم به زور به یاد میارم و محکوم میشم به دختر هواس پرت که معلوم نیست به کی!!!!!!و به چی فکر می کنه...می شم یه دختری که آلزایمر گرفته و بهتره یه دکتر ببرنش!!!!....... و شادی اینجام میشه مایه سر افکندگی خانواده...

 


 

شادی سعی می کنه که خیلی حرفا رو نشنیده بگیره...سعی می کنه حرفایی که راجع به عزیزش  میگن رو هم نشنوه..ویا حداقل خودش رو به نشنیدن بزنه و دم نزنه......

شادی عاشق باباشه.... می خواست اگه بابا چیزی بهش گفت،دیگه باهاش حرف نزنه ولی...ولی قلب دردای بابا مانع از این شد....نمی خواد یه عمر عذاب وجدان ولش نکنه....

با اینکه شادی فکر می کرد بابا،بهتر از همه است ولی بعد از جریان مصطفی فهمید که فکراش اشتباهه ولی..... ولی بازم باباش،بهترین بابای دنیاست....

حرفای مامان رو هم به حساب سختی هایی که توی 40 سال زندگیش کشیده می زاره....

 

کاش ....کاش زندگی انقدر پوچ و مسخره نبود....

نظرات 3 + ارسال نظر
مرتضی یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:12 ق.ظ http://crazypc.blogsky.com

سلام
دوست عزیز ما داریم یه گروه وبلاگ نویسی میزنیم
اگه میشه شما هم عضو شو برای اموزش و کار با وبمستر ها و وبلاگ نویسهاست لطفا برای ما تبلیغ کن از اینجا باید عضو بشی
http://groups.yahoo.com/group/crazypc/join

کیمیانت یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ق.ظ http://kimiyanet.blogfa.com

دوست گرامی : با تشکر از وبلاگ خوبت .
اگر به کارت اینترنت احتیاج داشتی یک سری هم به ما بزن ! فروش ویژه کارتهای اینترنت کیمیانت آغاز شد.
لذت اتصال پرسرعت56K، ارزان، بدون اشغال ، با پشتیبانی 24 ساعته و امکان فعال سازی VPN را تجربه کنید.
با استفاده از سرویس VPN برای همیشه از شر فیلتر راحت شوید.

محمدومرضیه سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:13 ب.ظ http://msky22.blogsky.com

سلام شادی جونم...قربون خواهری گلم برم که انقدر اذیت میشه...راستی اول معذرت که دیر اومدم اخه نبودم.......
شادی جونم اینجور ادمها همه جا هست مخصوصآ تو فامیل بیشتر از همه است...منم که دلم از دست عمه هام خونه...ولی اهمیت ندادم و به عشقم تکیه کردم...تو هم به عشقت تکیه کن و به جز اون به چیز دیگه ای فکر نکن...به مامان و بابات بگو اونطور که دلت میخواد دوست داری رفتار کنی بگو میخوای همون شادی خودت باشی نه یه شادی ساختگی...میدونی شادی جونم زندگی رو ما خودمون تلخش میکنیم...بعضی وقتها بی خیالی بهترین دارو...بی خیال باش و جز سعیدت به کسی فکر نکن.......
شادی جونم منتظر خبرهای خوب هستم....ایشاالله خبر عروسیت.......وااااااااااای...شادی من تو لباس عروس چی میشه...منو محمد دعوتیم دیگه مگه نه؟؟؟؟؟!!!!!!!!

الهی فدات بشم مرضیه جونی ی ی ی ی
معلومه که شما دعوتین٬ شما رو سر ما جا دارین عزیزم
دووستوون دارم
دعا کنید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد