ممنونم

خدا جوونم، دووست دارم از خوشحالی گریه کنم... خدایا، تو چقد خوبی ، تو چقد بزرگی... خدایا، خدای مهربوونم، ازت ممنونم.. ازت مچکرم...

 


 

وای، چه قدر خووب شد که دانشگاه قبوول شدم....... حالا بهترین بهوونه رو دارم واسه ازدواج نکردن...

تنها مشکلم اینه که بابا بذاره برم و نگه که رشته ت مزخرفه و جاش دووره( کرجه!!!!!)... البته راجع به رشته م که راست میگه، نه اینکه مزخرف باشه ها، نه، ولی من تا حالا اسمشم نشنیده م و این رشته رو هم واسه این انتخاب کردم که جا پُر شه و فک نمی کردم توی 15 تا رشته اینو قبوول شم

بازم جای شکرش باقیه که حداقل قبوول شدم.... چه قدر خوشحالم

حالا می توونم دهن همه ی اونایی رو که پشت سرم حرف می زدن رو ببندم....

من این قبولی رو مدیون همه هستم، هر کی که واسم دعا کرده، مخصوصاً از مرضیه جون جوونیم و محمد خان ... از دوست مهربوونم پردیس.... از نیلو( نیلوفرنگی) جیگر که خیلی وقته ندیدمش و دلم براش یه دنیا تنگ شده... اااااااای، یادم رفت، بیشتر از همه از سعید، از سعید گلم که همه این کارا فقط به خاطر اوونه و به امید اوونه و...... از همه..

 


بازم واسم دعا کنید.. دعا کنید که همه چی حل شه و به خیر و خوشی تمووم شه، دعا کنی...

دووستوون دارم مهربووونــــــــــــــــــــــا....

 

 


 

ای هستیِ آگاه که پنهان از دیده ای، در جهان هستی و برای جهان هستی!

تو می توانی صدایم را بشنوی، زیرا تو درون منی و تو می توانی مرا ببینی، زیرا تو بصیری؛ لطف کن و در روح من دانه ای از حکمتت بکار تا در جنگلِ تو ببالد و از میوه های تو بیاورد.  آمین!

!!!!

تازه داشتم فکر می کردم که همه چی تمووم شده ولی اینا همه تصورات احمقانه ی من بود

دوباره جریان مصطفی داره تکرار می شه و تنها فرقش اینه که اسم طرف عوض شده...

کاش هنووز اوون بچه کوچولوویی بودم که بی خیال همه چی بودم. کاش بزرگ نمی شدم و بچه می موندم، کاش..

کاش.... کاش...... کاش....... کاش ....

بابا جون، مگه هر کی درس نخونه باید شوهر کنه؟!!!

اعصابم خیلی خووورده، خیلی زیاد... توی این زندگی قاطی پاتی تنها کسی که واسم نور امیده ، اووونه....

همش با خودم میگم کاش، کاشکی ازم بزرگتر بود یا نه، کاش 1 سال زودتر دانشگاه قبوول می شد. کاش همون سال دوم که رشته ی ریاضی رو انتخاب کرد و آخره سال با دو تا تجدیدی فهمید که این رشته بهش نیومده و رفت فنی حرفه ای، کاش از اول همین کارو می کرد. اگه این کارو کرده بود ترم سوم بود و بیشتر چیزا حل شده بود.

 

احساس ضعف می کنم، احساس می کنم خیلی ضعیف شدم و قدرت مقابله باهاشونو ندارم.......نه .....نه .....نه ..... من نمی خوام کوتاه بیام...من عاشقم....نمی خوام کوتاه بیام......من عاشقشم....

خدایا   خداوندا   بهم نیروی مبارزه و صبر رو بده......بهم این توانو بده که بتونم از حقم، از حقم دفاع کنم..... من این حقو دارم که واسه زندگی م خودم تصمیم بگیرم....من این حق رو دارم که شریک زندگیم رو خودم انتخاب کنم .... من..

منم آدمم به خدا... منم توو سینه م یه قلب کوچووولو دارم که توش کلی آرزوهای بزرگ دارم...... منم منم...

شادی... شادی... صبر داشته باش دختر..... شادی ... تو بزرگی ..... مرد زندگیت رو انتخاب کردی... پس باید پای همه چی وایسی.... اگه واقعاً عاشقی باید این سختی ها رو هم بکشی...... عشق که همین جور خشک و خالی نمی شه که... می شه؟؟؟

شادی... تو باید اینا رو تحمل کنی که قدر عشق رو بدوونی.... تو باید تحمل کنی که بفهمی این عشق رو ساده به دست نیاوردی.....تحمل کن.... تو خیلی قوی تر از این حرفایی... قوی تر از این حرفایی

شادی... یادت بیاد اون روزو.... یادت بیار اوون روزی رو  شاگرد اول کلاس شدی....یادت می آد؟ ... همون روووزی رو که از خوشحالی گرفتن جایزه  تا خووونه دویدیو حتی منتظر دووستتم نموووندی.... یادت میاد..... یادت میاد وقتی رفتی خونه چی دیدی؟..... یادت میاد چی دیدی؟ .... یادت میاد چه حالی داشتی....دلهره...اضطراب....خجالت... .. تو اوونو تحمل کردی.... حتی کابووسای شبوونت رو هم نادیده گرفتی.... دیگه این که چیزی نیست دختر...

شجاع باش.... تحمل کن.... تحمل.... شادی... تو قوی هستی........قوی...

 

 

واسم دعا کنید  ........   دعــــــــــــــــا

چی بگم که...

چه قدر سخته که آدم ببینه راجع بهش چطوری فکر می کنن و ادمو با کسایی مقایسه می کنن که از همه بدترن،اونم افراد نزدیکت

نمی دونم،شاید هر کسی جای من بود خیلی ناراحت می شد و تا عمر داشت باهاشون حرف نمی زد(به قول پردیس من خیلی بی غیرت شدم و بی خیال)

خیلی چیزا دیگه واسم مهم نیست،دیگه واسم مهم نیست که دیگران پشت سرم  چی می گن،حتی واسم مهم نیست که مامان و بابا بفهمن که من عاشق شدم اونم عاشق کسی که مامان یه جورایی ازش بدش میاد.

وقتی خانواده م بهم حرفایی می زنن که من لایق اون حرفا نیستم،دیگه از مردم چه توقعی میشه داشت؟!!!

من،شادی ،کسی که تو دوستام ،کسی که بین آدمای اطرافش بیشتر به زندگی امید داشت،کسی که سنگ صبور پسر خاله و دختر عمو و.... بود، همین جا می گم که کم اوردم،دیگه نمی دونم چی کار باید بکنم....حالا خودم احتیاج به یه همدم دارم.... نه که ندارم ،دارم،یه دوست خوب دارم که حرفامو بهش می زنم و اونم بهم خیلی کمکا می کنه،من بیشتر مسائل زندگیمو که هیچکس ازش خبر نداره رو به اون گفتم ولی....ولی همه ش رو نگفتم.....ومن توو اون بقیه ش گیر کردم...


 

وای ....وای...

 

تا کی باید حرف بشنوم....تا کی باید هر کی هر چی می گه چیزی نگم به خیال اینکه خودش از رووو میره و تمومش میکنه....اما خیاله....من هر چی هیچی نگم اونام کوتاه نمیان، حتی مامان و بابا

اگه به مامان و بابا چیزی بگم، مردم میگن شادی یه بچه ی ناخلفه که تو روی مامان و باباش واستاده و خفه خون نگرفته.... که هر چی گفتن ،نگفته چشم..... منو میکنن آینه ی عبرت بچه هاشون که یه موقع اونام مثه من نشنااااا

.

.

.


 

آخه چی بگم...از کی بگم.... همین دختر عمه م(که دختر دائیمم میشه)، همینی که همه وقتی ما رو می بینن میگن دو قلوئیم...همینی که من اونو نزدیک تر از خواهر می دوونستم..... از پشت بهم خنجر زد... واسم حرف در اورد... . گفت که عاشق داداشش شدم، داداشی که یه سالو نیم ازم کوچیکتره...اونم به چه جرمی؟!! ... یه چیزه مسخره که از گفتنشم خجالت می کشم!!!!!

 

 

....


 

نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... بهم می گن : شادی..فلانی که اومد خونمون جلوش  سر سنگین باش..تو دیگه بزرگ شدی...زشته....دیگه 19 سالته.... تو که دختر بزرگه این خانواده ای باید یه جوری رفتار کنی که بقیه م از تو تقلید کنن  ،هی بر نگردی بگو بخند کنی ................ میگم : چــــــــــــــــشـــــــــــــم

 میان خونمون،من میرم تو نقش یه دختر سر سنگین و سر به زیر که سعی می کنه با کسی بگو بخند نکنه و سعی می کنه که خفه شه.....          آخرش چی می شه؟؟؟؟ همونا، همون مهمونا بر می گردن و به بابا مامان می گن : وا، چرا شادی اینطوری می کنه؟؟ خب اگه دوس نداره ما دیگه نمیایم خونتون، چه سرد با ما برخورد می کنه؟..داره خودشو واسه ما می گیره؟؟؟!!!! این که تا دیرووووز اینطوری نبود!!! .........         قسمت خنده دارو مسخره ی ماجرا می دونید چیه؟ اینه که بعد از رفتم مهمونا همه هوار می شن روی سرت، که چی؟...چرا اینطوری رفتار کردی،چرا بر خوردت این مدلی بود...چرا یه بارم نخندیدی...این چه طرز برخورد با مهموون بود....تو که آبروی ما رو جلوشون بردی....چرا چرا چرا .....   من باید اینجا چی کار کنم؟ هان؟؟؟؟؟

 


 

سعی می کنم که دیگه هیچ حرفی رو تو ذهنم جا نکنم، سعی می کنم فراموش کنم که دیگران چی می گن..سعی می کنم که از خاطرم بره همه چی..... و شروع به تمرین می کنم....

آخرش می دونید چی می شه؟   دیگه حتی چیزای کوچیکم به زور به یاد میارم و محکوم میشم به دختر هواس پرت که معلوم نیست به کی!!!!!!و به چی فکر می کنه...می شم یه دختری که آلزایمر گرفته و بهتره یه دکتر ببرنش!!!!....... و شادی اینجام میشه مایه سر افکندگی خانواده...

 


 

شادی سعی می کنه که خیلی حرفا رو نشنیده بگیره...سعی می کنه حرفایی که راجع به عزیزش  میگن رو هم نشنوه..ویا حداقل خودش رو به نشنیدن بزنه و دم نزنه......

شادی عاشق باباشه.... می خواست اگه بابا چیزی بهش گفت،دیگه باهاش حرف نزنه ولی...ولی قلب دردای بابا مانع از این شد....نمی خواد یه عمر عذاب وجدان ولش نکنه....

با اینکه شادی فکر می کرد بابا،بهتر از همه است ولی بعد از جریان مصطفی فهمید که فکراش اشتباهه ولی..... ولی بازم باباش،بهترین بابای دنیاست....

حرفای مامان رو هم به حساب سختی هایی که توی 40 سال زندگیش کشیده می زاره....

 

کاش ....کاش زندگی انقدر پوچ و مسخره نبود....